یکی ها به ما باز می گردند پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...
مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا........................................
مردی فرزندش را برای به دست آوردن تجربه به خارج شهر فرستاد. پس زمانی که فرزند از شهر خارج شد، روباه مریضی را دید پس مدتی درنگ کرد ...اندیشید ... چگونه روباه غذا به دست میآورد؟
در این لحظه شیری را دید که.........................
شبیمردی خواب عجیبی دید. دید که رفته تو کارگاه فرشتهها. هنگام ورود دسته بزرگی ازفرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمینمیرسند باز میکنند و آنها را داخل جعبه میگذارند. مرداز فرشتهها پرسید: شما چه کارمیکنید؟ فرشتهی در حالی که نامهای را باز میکرد گفت:.......
مردي دختر سه ساله اي داشت . روزي مرد به خانه امد و ديد كه دخترش گران ترين كاغذزرورق كتابخانه او را براي آرايش يك جعبه كودكانه هدر داده است . مرد دخترش را بهخاطر اينكه كاغذ زرورق گرانبهايش را يه هدر داده است تنبيه كرد و دخترك آن شب را باگريه به بستر رفت و خوابيد . روز بعد...
استاد پیری در ابتدای هر ساعت درس ، دانشجویان را حضور غیاب می کرد . روش او چنین بود که صدای افراد را تشخیص نمی داد و به خاطر این که نمیخواست دانشجویی به جای دوست غایبش حاضر بگوبد ، هر دانشجو که میگفت حاضر ، می بایست بلند شود تا قیافه اش را ببیند و مطمئن شود که سرش را کلاه نمیگذارند . روزی یک دانشجو از او پرسید : استاد ! چرا شما سعی نمیکنید نام دانشجوها و صدای انها را یاد بگیرید تا دانشجویان مثل سرباز خانه بلند نشوند . استاد گفت : در این سنی که من دارم ، اگر قرار باشد که وقتم را صرف یادگیری نام شماها بکنم بهتر است که نام چند تا انگل بیشتر را یاد بگیرم تا بتوانم سر کلاس بهتر درس بدهم !
مردي با اسب و سگش در جادهاي راه ميرفتند. هنگام عبوراز كناردرخت عظيمي، صاعقهاي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا راترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدتها طول ميكشد تامردهها بهشرايط جديد خودشان پي ببرند…!
پياده روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق ميريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده...
برای دیدن این داستان جالب روی ادامه ی مطلب کلیک کنید
پسری نابینا بدلیل مشکلات زندگی گدایی می کرد .کنار خیابان نشسته بود وکلاهی جلوی پاهای خود گذاشته بود . همراهش یک تخته سیاه بود که روی آن نوشته شدهبود:
"نابینا هستم، کمکمکنید!" یک روز گذشت،اما...............................
برای دیدن دنباله ی داستان روی ادامه ی مطلب کلیک کنید
روزي پسر كوچكي در خيابان سكه اي يك سنتي پيدا كرد .او از پيدا كردن سكه آن هم بدونزحمت خيلي ذوق زده شد .اين تجربه باعث شدكه او بقيه روزهاي عمرش هم با چشمهايبازسرش را به سمت پايين بگيرد و به دنبال سكه بگردد.او در مدت زندگيش 296سكه1سنتي /48سكه 5سنتي/19سكه10سنتي/16سكه 25سنتي/2نيم دلاري و يك اسكناس مچاله شده پيداكرد.يعني جمعا13دلارو 26سنت.اما در برابر بدست آوردن اين ثروت او زيبايي دل انگيز 31396طلوع خورشيد /درخشش 157رنگين كمان و منظره درختان افرا را از دست داد. اوهيچگاه ابرهاي سفيدي را كه بر فراز آسمانها در حركت بودند نديد.و پرندگان در حالپرواز /درخشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر هرگز جزيي از خاطرات او نشد.
سلام به همه اول اومدنتون به اینجا رو خوش آمد میگم ممنون از این که این وبلاگم دارید یه نگاه هر چند کوچولو میکنید ممنون میشم از بخش بندیای وبلاگ در کادر گوشه همین پایین این نوشته استفاده کنید و یه سر به بخش بندیا بزنید من هر روز مطلب میزارم پس هر روز سر بزنید ممنون از همه
تبادل لینک
هوشمند برای
تبادل لینک
و بالا رفتن بازدید شما
ابتدا ما را با
عنوان انواع
مطلب های
خواندنی و
جالب و
آدرس
jalebangize.LXB.ir لینک نمایید
سپس مشخصات
لینک خود را در
زیر نوشته . در
صورت وجود لینک
ما در سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.